ژان پاتریک مانشت از جمله کسانی بود که در سال‌های بحران داستان، از مسیر ژانر جنایی و نوار به داستان جانی تازه بخشید.

گزیدة زیر برگرفته از داستانی است به نام ای دیوانه، ای قلعه! که نامش یادآور شعری از رمبو به نام ای فصل، ای قلعه است.

قاتلی حرفه‌ای پس از انجام یک ماموریت، با کارفرمای بعدی‌ش قرار دارد.

ژان پاتریک مانشت - نویسنده داستان های جنایی و نوار

قاتلِ حرفه‌­ای از دردِ چنگه­‌هایِ معده‌­اش مُدام دولا بود. تصمیم گرفت حرفه‌­اش را رها کند. به زودی. هر بار بدتر می‌­شد. ده ساعتی می‌­شد که نتوانسته بود چیزی بخورد. حالا که کشته بود، گرسنگی او را به شکلِ منزجرکننده‌­ای شکنجه می‌­داد. بالاخره واردِ غذاخوریِ راه‌­آهن شد. کالباس و کلم‌­ترش سفارش داد و آن را بلعید. حالش بهتر شد. دوباره همان را سفارش داد و این بار مزه‌­مزه کرد. معده‌­اش آرام گرفته بود. روانش هم همین طور: پولِ خوبی در آورده بود. ساعت سه بود. قاتل حسابش را پرداخت، پهلویِ ماشینِ رووِرش رفت که جلویِ یک پارک‌­متر قرار داشت، و به سمتِ بزرگ­راهِ آ6 به راه افتاد.

کمی بعد، در پارکینگیِ بینِ لیون و پاریس نگه داشت و تا سحر خوابید.

دقیقاً ساعتِ یازده صبح سرِ قرارش بود. مشتریِ جدیدش عینکِ آفتابی به چشم داشت و از این رفتارِ کودکانه، لبخندی به لبانِ تامسون آمد. در گوشه‌­ای دنج نشستند و نوشیدنیِ اسکاتلندی‌شان را نوشیدند. مشتریِ جدید عکسی را به پشت رویِ میز خواباند.

  • کار یکم پیچیده است. …. الآن براتون توضیح می­دم…… چتون شده؟ حالتون خوب نیست؟

تامسون شکمش را ماساژ داد.

  • چرا، خوبم.

عکس را چرخاند. رنگی بود. شمایلِ پسرکی موقرمز و عبوس پیدا بود. 

  • ناراحتتون می­کنه؟
  • اصلاً.

معده‌­اش او را ناراحت می‌­کرد. دوباره شروع کرده بود. دوباره دردهایش شروع می­‌شد.