اسنابروک عنوانی کتابی است نوشتة الن سیکسو. نویسنده، فرانسوی است اما متولد الجزایر. سال ۱۹۳۷. دوران استعمار. آن زمان الجزایر، فرانسوی بود، الجزایری‌ها فرانسوی نبودند. و این نویسندة ما را تا به امروز آزرده است. گرفتار دوگانگی شده است. تنش و شکافی که همة نوشته‌هایش را شکنجه می‌دهد. در ادامه گزیده‌ای از این کتاب را می‌بینیم. نویسنده در جلد مادرش می‌رود و دورانِ پیری‌اش را با او تصور یا بهتر است بگوییم تجربه می‌کند.

métisse culturelle - چندرگة فرهنگی -الن سیکسو

شروع شد کلمه‌ها می‌روند، مخصوصاً فرانسوی‌ها… خارجی‌ها هم یکی­ یکی پشت سرشان راه می‌افتند. دیروز همه‌جا دنبال یک فرغون گشتم و نیافتم.

شروع شد زحمت شروع شد. از راه میرسد. پیری. حرف دقیقی نیست که بگویم این منم. حالا با کسی زندگی می‌کنم که کلیدهایم را نگه می‌دارد. اوست که ترمزم را می‌کشد، با قفلم ور می‌رود، گاهی وقتی کسی نمی‌بیند کمی پاهایش را روی زمین می‌کشد، هرچی بافته‌ام او پنبه می‌کند، Mutter  mutter  kann  ich  trennen ، اوست که غمگینانه در رخت‌خوابم دراز می‌کشد، اوست که سوار آسانسور می‌شود و با حواس‌پرتی از آن پیاده می‌شود و دوباره باسرعت با آسانسور بالا می‌رود تا مطمئن شود درِ خانه را بسته است اما وقتی جلوی در می‌رسد یادش نمی‌آید چه چیزی باعث شده است به اینجا بیاید در حالی‌که می‌خواسته پایین برود تا خریدهایش را انجام بدهد، به بانک برود، به داروخانه برود، مایوی شنایی بخرد، دوباره سوار آسانسور می‌شود و پایین می‌رود و وقتی به راهروی خروجی می‌رسد ناگهان از حرکت می‌ایستد چون یادش می‌آید در را قفل نکرده است، پس خیلی سریع تا دیر نشده سوار آسانسور می‌شود و بالا می‌رود تا متوجه شود که در را  قفل کرده بوده است پیر شدن چیز جالبی نیست، مادلن پنج دقیقه بعد از آنکه با من تلفنی حرف زده بود دوباره بهم زنگ زد چون یادش رفته بود پیشتر تلفن زده است، لوسین دیگر نمی‌تواند از خانه بیرون بیاید سرش به گیج می‌افتد، زانوی مریم قفل شده است، زندگی به قیس‌قیس افتاده است، به نفع است که ول کنیم و برویم، آقای فرانژ تلفن زد حالا تنها شده است دوست دارد با من بیرون برود، دوست دارم مونسی داشته باشم اما نه یک معشوق این از ذهنش می‌گذرد، این گونه ماجراها دیگر تمام شده است.

چیزی که غمگینم می‌کند، شرمی است که نباید داشته باشم، این است چیزی که غمگینم می‌کند شرمی ریز که قلبم را به خارش می‌اندازد، بیماری جَرَبی است که از داشتنش شرمگینم، از شرمِ غریبه‌ام هم شرمگینم، که قلبم را می‌خاراند و روحم را این طور می‌جَود، ایناهاش، این هم از آخرین خواهرم، این زوالِ موعودم مبارزه‌ای دردناک، مبارزه‌ای که با سستی پیشش می‌برم با علم به این که احتمال پیروزی‌ام صفر است، تنها امیدم به ایجاد تأخیر در شکستم است. حالا همۀ خیابان‌ها شیب‌دارند و هر اتفاقی هزینۀ زیادی دارد، نمی‌دانم کیست که چنین مالیات‌های سنگینی را بر هر قدمم می‌بندد، هرساعت یک سفته در حقیقت می‌دانم کیست، در حالِ آشنایی با اویم، مرگ تویی که مرا همراهی می‌کنی،  زمزمۀ نصایحت را زیر گوشم می‌شنوم، تو را زیر جمجمه‌ام حمل می‌کنم، تو در گوشم می‌خوانی، مرا غافلگیر می‌کنی، فکرش را نمی‌کردم که این همه مدت پیش از رویارویی آخر در من حلول کنی.

من جن‌زده‌ام، شرمگینم، رنجیده‌ام، مرگ گرفته‌ام، مبتلایش شده‌ام جرأت ندارم به دخترم حرفی را بزنم که اینقدر از شنیدنش بر لبان خودم هراس دارم، مرگ همین‌جاست و با این حال «غافلگیرم» خواهد کرد به قول معروف، ولی همین الان هم اینجاست، میدانی، طبقۀ سوم زندگی می‌کند، جایی که به رغم میلم پناهش داده‌ام و او پناهم داده است، جرأت ندارم از بازی‌هایی که به سرم می‌آورد چیزی بهت بگویم، بدجنسیِ محض‌اند، نخ‌هایی که وسط راهرو پهن می‌کند تا تعادلم را برهم بزند، و کسی که بهش کمک می‌کند تا نخ‌ها را وسط راهروی خودم پهن کند خودِ خودم‌ام، گوش‌به‌فرمانِ مرگ‌ام، به صفوف دشمن می‌پیوندم و خودم دشمن‌ام، خیلی سخت است که دوتا باشی، که خودت به خودت ستم کنی، خودت را در راهرو هل بدهی، خودت خودت را بیاندازی، خودت تاروپود خودت را بگسلی.

الن سیکسو، اسنابروک، نوشتۀ سال 1999، صص 221-223.