بلیندا کانون نوشتههایش را وقف «خواستن» کرده است. زن چه میخواهد، مرد چه میخواهد، جامعه چه میخواهد. در رمان مرد روزهدار به دنبال مردی است که به خواستههایش نه میگوید تا جایی که خود را از حداقلهای زندگیاش محروم میکند. از مسیر این مرد روزهدار بلیندا کانون تأملی میکند در لذتهای مادی زندگی.
چقدر آرام است. با خود زمزمه میکند «آرام باش».
– آرامام.
– میلرزی.
مرد مدتی طولانی نگاهش میکند. زن آنجاست، آرام، خیلی راحت سرجایش نشسته، چشمانش به چشمان او گره خورده، صبور، هیچگاه چیزی به زیبایی این سر ندیده است، بدنی با این جسمانیت، هیچ چیز. لپهایش را از نظر میگذراند، لبهایش را، چشمانشرا، مینوشدش. زن هم اجازه میدهد مرد خلعت حضورش را برچیند. فرصت اینکه فکر کند چهرهای که پیش رویش است، گرفتارش کرده است، چه حسی در او برمیانگیزد وجود ندارد، چهرهای که هم غریبه است و هم آشنا، اوست، حضور نایاب ولی پیوستهاش، برای بار اول پس از روزها بالاخره احساس سبکی میکند.
زن برمیخیزد و میخواهد قهوه دم کند و همراه با سروصدای رخت و لحاف به طرف آشپزخانه میرود. مرد سرجایش در کاناپه میماند، و توجهش معطوف به صداهاست. چقدر بیسروصداست. مدتی بعد از قلقل دستگاه، عطر قهوه به مشامش میرسد. با هیجان منتظر بازگشت چهرة اوست.
زن آرام آرام مینوشد، حرکت پایین رفتن نوشیدنی از گلویش را میبیند، زن چند جمله میگوید، که فرانسیس رفته و پول زیادی برایش باقی گذاشته ولی حالا دیگر پولی نمانده و نزد دوستش زندگی میکند، دهانش برای بیان کلمات تقریباً حرکت نمیکند، قهوه لب بالاییاش را درخشان کرده است، دستش را به دنبال قطرههای عرق روی پیشانیاش میکشد. حتما هوا خیلی گرم است. ولی زن چیزی نمیگوید. بلند میشود. میگوید «چجوری بهم نگاه میکنی».
دنبالش به اتاق میرود. یادش میافتد که باید ملحفهها را عوض کند. «بله». زن دور خودش میچرخد، گنجه را پیدا میکند، ملحفههای سفید را بر میدارد، بدون عجله ملحفههای تخت را عوض میکند، مرد تکان نمیخورد. زن حق دارد، بدنش میلرزد. حالا، مرد دیگر چیزی جز رقصی آهسته نمیبیند، اسلیمیهای بازوهایش را که باز میشوند، ملحفههایی را که مثل بادبان ورم میکنند، دنبالههای بزرگ و سفیدش را، بدنش را که خم میشود، راست میشود، دور تخت میچرخد، دوباره خم میشود، انحنای کمرش را، شالش را که انگار از سفیدی پارچه جدا میشود، دستهایی را که دراز میشوند تا پارچه را بچرخانند، شعلهای بنفش را که آهسته دور درخت میرقصد، با یک حرکت پا ملحفههای قدیمی را در راهرو میاندازد و سپس، میایستد. پردهها را میکشد. تاریکی.
زن میگوید:«حالا قراره استراحت کنی». رقص باله از سر گرفته میشود، دکمههای پیراهنش را باز میکند که مثل گلبرگ میافتد، شالش از نوک انگشتانش روی پاهایش پایین میلغزد، هرگز چیزی به این زیبایی ندیده است، به این پُری. وقتی نزدیک میشود و در آغوشش میگیرد، حس میکند در گوشت گرمش حل میشود، در سینهاش فرو میرود، در دلش، تا به حال هیچ بدنی را لمس نکرده است، فکر میکند زن احاطهاش میکند، نمیداند چطور لباسهایش را درآورده است ولی میبیند که حالا خودش هم برهنه است، آرام به سمت تخت میکشدش، هرگز کنار یک زن نخوابیده، تا حالا کسی در آغوشش نگرفته، عطرش بر او چیره میشود، در او که تکان نمیخورد، غرق میشود، احساس شکنندگی میکند، اما زن او را بغل میکند بیآنکه دردش بگیرد، تا حالا بغل نشده است، خاطرهای محو از ذهنش میگذرد که ممکن است این زن را طوری بخواهد که زنهای دیگر را خواسته است اما چنین چیزی اتفاق نمیافتد، نفسش را با نفس او هماهنگ میکند، قلبش را با قلبش، هرگز تا این حد سبک و مجذوب نبوده است، صد و ده متر زیر، تازه میفهمد غوطهوری یعنی چه، چشمانش را باز نمیکند، سرش غرق در موهایش، نبض خون میریام را میشنود، گاهی حس میکند خودش میریام است و برای بار اول گرمش میشود.
بلیندا کانون، مرد روزهدار، نشر الیویه، ۲۰۰۶، ص. ۱۰۶-۱۰۸.